محل تبلیغات شما



اینروزها. شاید بگویم این دو هفته ی گذشته بیشتر افکارم در نهایت بی دلیل به "ز.س" ختم می شود. بیش از حد به یادم می آید حتی بیشتر از روزهایی که تازه او را از دست داده بودیم.
جمعه است. هوا خوب است و ای کاش من سر مزارش بودم. اگر میتوانستم گریه کنم احتمالا حالم بهتر میشد.
زینب عزیزم کاش خوب باشی. اگر آنجا که هستی بهتر باشی دیگر گله ای برای رفتنت نیست. فقط مقدار زیادی دلتنگی ست که روی سینه ام سنگینی میکند و "م". " م"که دیدنش فقط عذاب است و بس.
او خیلی به تو احتیاج دارد. مادرش را میخواهد. این را نمی گوید با تمام بدنش فریاد می زند. من مادرم را میخواهم. به اندازه ی کافی فلافل و ساندویچ های سرد خورده است. او گرسنه است و فقط دلش دستپخت تو را میخواهد.
حسرت میخورم حسرت اینکه چرا کمکت نکردم . "م" خودش نمی داند اما خجالت زده ام از روی اش.
وقتی میبینمش دلم میخواهد سفت بغلش کنم. اما نمیتوانم. به خاطر پسر بودنش. به خاطر سنش. به خاطر سنت ها. به خاطر همان عقاید مسخره که تو را زیر خاک برد. کاری کن. و نگو دستت از دنیا کوتاه است. کاری کن. برای "م" عزیز کاری کن. کمکش کن زینب پسرت تنهاست.
شرمنده ام که باز هم کاری نمیتوانم بکنم. من تا ابد شرمنده ی توام. 


هرگز بچه دار نخواهم شد.
ممکن است خیلی کارها انجام دهم اما هرگز بچه دار نخواهم شد.
بدنم خسته است. بیشتر روز را پشت صندلی شرکت نشسته ام اما کف پاهایم گزگز میکند. شبها میخوابم اما خسته تر بیدار میشوم. یک قوطی ویتامین دِ خریده ام. یکی را هم خورده ام. امیدوارم از آن باشد. دلم مشت و مال میخواهد.
من زنی قوی و عالم به قدرتم هستم، در عین حال که زنی خسته و عالم به آن نیز هم.
همه ی فکر و ذکرم شده مهاجرت. بروم. کار پیدا کنم و بعد از آن خستگی در کنم. انگار هیچ چیز جز رفتن حالم را خوب نمیکند. این روزها چشم به راه ایمیل سفارت هستم. دم به دقیقه این باکسم را چک میکنم.
لعنتیها بجنبید. من میخواهم بیایم و موفق شوم. میخواهم بیایم و بخوابم و خستگی در کنم.
چقدر دلم میخواهد تو بروی و موفق شوی "عط"، فقط خودت میدانی و بس.
یک همکاری دارم که خیلی خوب است. خیلی خوب میفهمد. دوست دارم اخلاقش را. می آید که بخندیم از ته دل میخندم با او. اما گاهی دست و پایم را گم میکنم. چرت و پرت می گویم. نمی توانم خود روانم نباشم. چیزی را بین بقیه میگویم خیلی خوب و خودم هستم اما برای او که میخواهم بگویم انگار یک جور دست و پایم را گم میکنم. با اینکه یقین دارم او هیچ میل و نظر خاصی به من ندارد. با اینکه میدانم خودم هیچ میل و نظری به او ندارم. ولی این حالت بی معنی را پیدا میکنم. بقیه ی همکارانم هم خیلی خوبند. من هم خیلی خوبم. قصد و غرضی هم نداریم. من هم بر این حالت مسخره مسلط خواهم شد. 


دیشب اتفاق جالبی افتاد، همین الان فهمیدم این اتفاق جالبتر بوده است.

مثل اکثر این شبها دیشب هم پلاسیده و تنها حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. خواندن زبان و رزرو هتل و استرس مدارک سفارت را سپرده بودم به امان خدا. کمی بعد یادم آمد باید جزوه ی زبان را فردا پرینت بگیرم. بی حوصله لابه لای لباس ها و لوازم ریخت و پاشم دنبال فلش گشتم. یکی را که از کشو پیدا کرده بود باز کردم. همه ش موزیک با نام های مشابه بود. حجمش پر بود. سلکت آل کردم، شیفت دلیت را گرفتم و درست قبل از زدن اینتر مکثی کردم. تصمیمم عوض شد. یکی را پلی کردم.

صدای آواز استاد که بلند شد همه چیز یادم رفت. من دیگر پلاسیده و تنها نبودم. بلند شدم و با موزیک و صدای شجریان با سایه ام روی دیوار رقصیدم. سیگاری دود کردم و تا یک ساعت بعد از نیمه شب زبان خواندم و بعد خوابیدم.

 درست در شب تولد استاد عزیز.

یاد آن روزها بخیر. آن روزها که با "م.ح" بودیم. هر جا او بود آواز استاد هم بود. با آوازش سفر میکردیم، میخوابیدیم، میرقصیدیم، زندگی می کردیم.

یاد همه ی آن روزها با دلتنگی زیاد بخیر.

زندگی بازیمان می دهد. دستخوش اتفاقاتی هستیم که هیچ از آنها نمی دانیم.

امروز "آ.ج" همکار عزیزم با دلخوری استعفا داد و رفت. از رفتنش از پیشمان غمگینم. از رفتنش پی آرزوهایش خوشحالم.

دلم برایش تنگ شده است. دلم برای "م.ح"، برای "ط" عزیزم، برای "س.ش"، برای "م.ع"، برای مادر، برای پدر، برای تی تی، برای "م"، برای "م.م"، دلم برای تمام حروف الفبا و هر ترکیب دو حرفی از آنها تنگ شده است.

حرفی برای گفتن ندارم. همه چیز را می دانم. من به یک نیروی قدرتمند مثبت نیازمندم. ای نیروی قدرتمند مثبت کمکم کن.


منتظر پاییز هستم. دلم باران و هوای سرد می خواهد. تابستان برایم زیادی طولانی بوده است.دلتنگی برای سرما ، باران و شب های طولانی آنقدر عجیب و غیرعادی ست که خنده دارم می کند.
این روزها من یک دانه "عط" ناامیدم.
عط ناامیدی که همه ی کارهایش را میکند. اما در پس همه ی تلاش ها و دویدن هایش ناامیدی ریزی وجود دارد. من اگر موفق نشوم این دنیای ناعادلانه، ظالمانه هم خواهد بود.
دلم یک خبر خوب می خواهد. یک موفقیت. شادی ای غیرمنتظرانه. خنده ای که برای آن زوری نزده باشم. سرم که خلوت تر شد باید مساله ای را در خودم حل کنم.
هر وقت بعد منفی و غمگینم فعال می شود مدام توی سرم تکرار میکنم: اینقدر زندگی را سخت نگیر.
گاهی شده سرچ هم کرده ام. چگونه زندگی را سخت نگیریم؟.
مثل معلمی که می داند درد شاگردش چیست اما وقت تذکر و گوش زدش هم نیست. درد خودم را می دانم. به وقتش اگر یاد نگیرم که زندگی را بر خودم سخت نکنم. آنقدر باید این درس را بردارم تا پاس شوم.
یکی از همکارهایم این روزها در گیر و دار خانه و اسباب کشی ست. چند ماه دیگر هم احتمالا من درگیر میشوم.
خیلی حس خوبی ست آدم یک نفر را داشته باشد و بخشی از دغدغه های زندگی را بسپارد به او. پشتش به کسی گرم باشد. لذت داشتن حامی و تکیه گاه چیزی ست که اکثر ن همیشه به دنبالش هستند. نیازی ست که از کودکی یادمان داده اند.
به عنوان زنی مستقل و قدرتمند دوست دارم دستی بر شانه ی همه ی این ن بزنم و بگویم حس قدرت و استقلال حسی هزاران بار لذت بخش تر است. می دانی خودت می توانی همه ی بار زندگی را به دوش بکشی. نیازمند و دربه در مردان نیستی. آن لحظه بسیار باشکوه است و می ارزد به نداشتن تکیه گاه هایی تو خالی.
این لذت قدرتمند را برای همه ی ن سختی کشیده ی سرزمینم آرزومندم.


با ویزای مهاجرتم موافقت شود و در همان حال اپلای کاری ام را پذیرش بگیرم. بعد چمدانها را ببندم و بروم.
خیلی دلم میخواهد. خیلی خیلی دلم این را میخواهد. آنقدر که اگرچه الان خسته و گرسنه افتاده ام زیر پتو اما وقتی به این فکر میکنم قلبم میتپد و ناخوداگاه میخندم و یک شوره عجیبی سمتم می آید.
بعد برای اینکه نترسم. به خودم می گویم که اگر نشد هم ادامه خواهم داد. این نشد یکی دیگر. کاری نشد تحصیلی، اروپا نشد جای دیگر.
قوی می شوم و با همه ی خستگی مینشینم پای آگهی ها.
دلم میخواهد داد بزنم و صدایم به گوش همه برسد که من خیییییییییییلی دلم میخواهد بروم.
چند هفته ی پیش که با همکاری حرفش را میزدیم. از نگرانی هایش می گفت. پرسید مثلا اگر حقوق ماهانه ات پنجاه تومن شود هم باز میخواهی بروی؟! من آن لحظه پوزخندی زدم و گفتم: بیست تومن هم بشه نمیرم. اینجا جای زندگی آدم پولدارهاست.
اما اینطور نیست. درآمد بالا شاید من را نگه دارد. اما حتما آن موقع هم مینشینم به این فکر میکنم که یک جور بروم.
چیزی اینجا نیست که دلخوشم کند. حس وطن پرستی و نژادپرستی ندارم. به آنها معتقد نیستم. افکار و اعتقاداتم در فضای زندگی اینجا نمی گنجد. روحم ساده اما بلندپرواز است. حس در قفس بودن به تنگم آورده است.
میل ندارم اینجا کار کنم، عاشق شوم، مادر شوم، پیر شوم و در نهایت بمیرم.
اینها که چیزهای بزرگی ست. این روزها حتی میل ندارم اینجا خرید کنم. شامی در رستورانی بخرم. حتی دلم نمیخواهد اینجا به سینما بروم.
خودم را نمیترسانم از این همه اشتیاقم به رفتن. هر وقت فهمیدم نمیتوانم بروم، آنوقت فکری به حال خودم خواهم کرد.
من حالا فقط دلم میخواهد بروم.
نسخ یک نخ سیگارم. اما نمیکشم. چون با خودم فکر میکنم چند ماه دیگر که میروم بهتر است وابسته ی چیزی نباشم.
ذوق میکنم وقتی کسی به من روحیه می دهد. و هیچ چیز اندازه ی جمله ی "تو میتوانی" این روزها شادم نمیکند.
من خیلی دلم میخواهد.


پروفایل مخاطبینم را هراز چندگاهی چک میکنم. میخواهم از حالت چهره شان بفهمم در چه حالند. بعضی ها به ناچار وارد بلک لیست شده اند. مثل "ح.ما". مثل "ر.ز".

"ح.ما" خیلی وقت است عکسش را عوض نکرده. عکس برای پارسال است. اداره است. نشسته روی صندلی و به نظر مضطرب می آید. فکر میکنم او تا ابد در ذهنم کسی خواهد ماند که می دانم همیشه دوستم دارد.

"ر.ز" عکسی نداشت قبلا ها. تا امروز که پروفایلی جدید از او دیدم.

در کافه ای نشسته است. به درستی نمی توان تشخیص داد که کافه در ایران است یا خارج کشور. نوشته های روی منوهای افتاده روی میز خوانا نیست و شبیه زبان فارسی هم به نظر نمی آید. پیرهنی با همان رنگ همیشگی به تن دارد. به دوربین نگاه نمیکند بیشتر حواسش به عکاس است. دستهایش را زیر چانه گذاشته و با لبخند میخواهد این حس را منتقل کند. گوشه ای از کیف چرمش توی عکس است. همان که من برای تولدش خریدم.

تا عکس را دیدم با خشم بستمش و گفتم باز رفته تو نخ یکی دیگه!

این را گفتم چون خودش بارها گفته بود بعد جدایی مان روابطی داشته است.

دلهره ای مسخره داشتم. انگار که به همین تازه گی ها او رفته است. چند دقیقه بعد دوباره عکس را دیدم. اینبار نور موبایل را بیشتر کردم تا بلکه جزئیات بیشتری ببینم. هرچه بیشتر میدیدم بیشتر میفهمیدم نمیخواهمش. و احساسات منفی و بدبینانه بیشتر می آمدند.

عکس را بستم و فکر کردم چه خوب که دیگر هیچ چیزش به من مربوط نیست.

جدا شدن از کسی که زمانی دوستش داشته ای سخت است. این درد همیشه در تن آدم می ماند حالا هر چه قدر بگذرد.

هرکس که وارد زندگیمان میشود تا ابد می ماند حالا هرچه قدر که میخواهد دور باشد.


هیچ نمیخواهم جز اینکه زمین و زمان کمکم کنند!

جز اینکه به ثمر برسد چیزی را که میخواهم، چیزی که خیلی نزدیک است به من.

دوستی که اتفاقا وقت مصاحبه ی سفارتمان هم در یک روز است میگوید: همه چیز را به خدا بسپار. گاهی چیزی را میخواهی که خیر تو در آن نیست و گاهی به عکس. پس بهتر است در آرامش همه را به او بسپاری.

من هیچ نمیگویم. خیلی خوب است که او مبدا و منشا جهان خود را شناخته. من اما به طور قطع نمیتوانم خدا را شناخته شده بپندارم. برایم نامفهوم است. اما تلاش میکنم به تمام مبدا و منشاهایی که اطرافیانم شناخته اند احترام بگذارم. و به آنها هم میسپارم که دعایم کنند که از همیشه نیازمند ترم.

خودم به ماه نگاه میکنم، زیر باران میروم. لب دریا می ایستم. درختی میبینم. سگی از خیابان رد میشود. من از همه ی آنها طلب کمک میکنم. من به نیروی طبیعت ایمان دارم و میدانم وجودم از طبیعت است. دست مهربانش در تک تک رخدادهای زندگیم دخیل بوده و هست. من ایمان دارم و از تمام کائنات طلب کمک میکنم که من سخت اینروزها نیازمندم.

من در سالهای گذشته روزگار بدی را سپری کرده ام. به معنی واقعی زمین خورده ام و درد از زمین بلند شدن را چشیده ام. سختی کشیده ام. عزیزانم را از دست داده ام و رنج تنها ماندن و تنها زندگی کردن را به جان خریده ام.

اگرچه اکنون بر تمام آن دردها فایق شده یا به نحوی با آنها کنار آمده ام. اگرچه همچنان توان جنگیدن دارم و لباس رزم به تن کرده و آماده ی درافتادن با غول بعدی سرنوشتم. و هنوز معتقدم تا نفس هست باید جنگید و هیچ تلاشی بی نتیجه نمی ماند و ثمر هر خلق نیکی یک روز بالاخره برمیگردد.

اگرچه همه ی اینها هست. و من و طبیعت و تمام کائنات خوب میدانیم که من تا آخرین نفس خواهم جنگید، اما

به مانندی سربازی در خط حمله میمانم. سیاهی هایی را از دور میبینم. سلاحم را سفت در دست گرفته ام. آماده ام تا بجنگم. آماده ام تا بمیرم اما در دلم دعا میکنم که ای کاش آن سیاهی نیروی کمکی باشد!

من انسانی وفادار به تعهداتم هستم که اکنون بعد از گذر از آن همه سختی حق دارم آرزویی را که زحمتش را کشیده ام برآورده شده بدانم.پس دعا میکنم برای خودم تا از این مرحله بگذرم. بی شک در روز مصاحبه ماه و باران و دریا و سگ ولگرد با من در سفارت هستند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ادبیات فارسی